شهادت به روز... |
حامد زمانی روی صحنه ی تئاترحامد زمانی این بار سورپرایز جدیدی برای هواداران خود دارد. او با حضور در نمایش آیینی «غبار» فصل تازه ای از زندگی هنر خود را رقم می زند. این نمایش آیینی با حضور بازیگران پرآوازه تئاتر و تلویزیون همچون جهانگیر الماسی، میر طاهر مظلومی، آتش تقی پور،منوچهر علیپور،سیروس کهوری نژاد حسین کشفی،یحی ایراندوست،محمد علی ساربان و حضور صابر خراسانی از 5 تا 26 اسفند هرشب از ساعت 18:15 در تالار وحدت به روی صحنه خواهد رفت. این نمایش به تهیه کنندگی عرفان خداپرست و به قلم انوش معظمی و به کارگردانی محمدرضا مداحیان به روی صحنه خواهد رفت. حامد زمانی در این فیلنامه اجرای قطعاتی را در قالب نمایش برعهده دارد. مجری طرح: موسسه فرهنگی هنری بشارت رزرو و هماهنگی : دیروز نامه
دستان پدر چشمان مادر (قسمت اول) من کاملا به این ایمان دارم که هر کس میتونه آینده ی خودش رو از همون بچگی تو یه سری چیزا ببینه… و همین دورنماست که اونو اینور و اونور میکشونه… یه جورایی معیارش میشه وهمه چیز رو با اون میسنجه… بهمین دلیله که با حضور تو بعضی جاها احساس غربت میکنه یا خجالت میکشه… چون اون مکان و آدمهایی که اونجا هستند با اون دورنما جور در نمیان… برای همینه که بعضیا از همون بچگی یه غروری دارن که اگه کسی بهشون بی احترامی کنه یا بقولی آدم حسابشون نکنه کلی بهشون برمیخوره… چون اونا از همون بچگی خوب خودشون ومیشناسن و فقط خودشون میدونن قراره کی بشن و از اینکه بقیه اینو نمیفهمن همیشه عذاب میکشن… یکی از اون آینه های تمام نمای همه ی ماها چشمهای پدرو مادرامونه…. قدرتی که این دوتا عضو تو بیان یه سری حقایق دارند رو من کمتر جایی حس کردم… رابطه ی مستقیم اونا رو با عذاب وجدان، دلتنگی، آرامش و… رو هممون درک کردیم… توی “دیروزنامه” ی من چند تا عامل هستند که از همون اول تا الان تاثیر مستقیم روی همه چیز داشتند… حتی به جرأت میتونم بگم با اینکه این عوامل اکثرا مادی نیستند اما بعضا تاثیراتشون کاملا مادی و فیزیکی بوده… مثال میزنم: شاید رفتن به جایی مستقیما به مسیرتون ضرر بزنه و شما اینو ندونید… اونوقت اگه دل اونا ناراضی باشه؛ ماشین خراب میشه… بارون میگیره… طوفان میاد… خوابت میبره… مریض میشی و… تا مبادا پات به اونجا باز بشه… یا برعکس؛ یه سری اتفاقایی که بعضیا اونا رو “شانس” قلمداد میکنند و اگه اونا اتفاق نیافتند یا موفقیت حاصل نمیشه یا خیلی سرعتش کند میشه… معمولا خودمون هم نمیفهمیم چجوری همه چیز دست بدست هم میده تا اتفاقهای اینچنینی از جایی که اصلا فکرش رو هم نمیکنیم رخ بده… قبلا هم گفته بودم… الانم میگم: اگر میخواید موفق بشید و با سرعت بیشتری با مسیر موفقیتتون ادامه بدین …اگر میخواین تو صراط مستقیم دیگران رو مث برق و باد پشت سر بذارید؛ از کنار اتفاقهای زندگیتون ساده نگذرید! هر اتفاقی حتما یه دلیلی داشته… که اون دلیل رو تنها کسی که میتونه بفهمه خود شمایید و بس! برمیگردم به زندگی خودم تا حرفهام سندیت داشته باشه… اینو فقط چندتا از دوستای نزدیک پدرم میدونستن و خودم تازه اخیرا فهمیدم: بعد از متولد شدنم پدرم طی سفری منو در حالیکه نوزاد بودم به شیراز و صحن شاهچراغ میبره و اونجا زندگی منو نذر باب الحوائج اباالفضل العباس (ع) میکنه و در ازاش میخواد که پسر منو نوکر و مداح خودتون بکنید… یه سوال؟؟؟ اون موقع کدوم متخصص حاذق و کدوم تکنولوژی ای میدونست که قراره من چه شخصیتی داشته باشم؟ یا صدام چه رنگی باشه؟؟؟ ولی پدرم کاملا اینو حس کرده بود… از روی چه قراینی میگم؟ از اونجایی که وقتی شیش سالم بود دست من رو که اصلا تو وادی خوندن نبودم گرفت و برد توی مسجد جامع شهرمون، میون کسایی که برای مسابقه ی اذان گویی اونجا جمع شده بودند و گفت توام اذان بگو! من شاید بلد بودم اذان رو از حفظ بگم ولی تا حالا حتی یه بار هم اونو با صوت اونم جلوی همچین جمعیتی نخونده بودم …طبیعی بود وقتی که اذان گفتنم تموم شد صدای خنده های زیر لب حضار و مسخره کردنای پنهونیشون جوری باشه که هنوز یادم بمونه… دیگه از روی چه قراینی میگم پدرم خوب اینو میدونست؟ از اونجایی که بعد از این اتفاق اتفاق پدرم مصر تر شد… شروع کرد برام نوارکاستهای عبدالباسط بخره.. منی که نمیدونستم دارم به کدوم سمت میرم انگار داشتم شیفته میشدم اما خودم نمیدونستم چرا؟ جوری شیفته که چندماه بعد وقتی توی مسابقات قرائت توی همون مسجد ، سوره ی تکویر رو با صوت خوندم هیچکس باورش نمیشد من همون پسرم… جز پدرم… مراسم خداحافظی عوامل سریال تفنگ سرپر توی شهرمون برگزار میشد و با اصرار پدرم قرائت قرآن اول مراسم با من شد… بعد از گفتن صدق الله العلی العظیم … آقای ملک محمدی که از اساتید آواز بود و اون زمان و چهره ی شناخته شده ای بود روی صحنه اومد و پیشونی منو بوسید…بعد مراسم رو به پدرم کرد و گفت من حاضرم با هزینه ی خودم پسرتون رو به تهران ببرم و از اون یه ستاره ی آواز بسازم.. هر کسی بود قبول میکرد… جز پدر من… چرا؟ چون اون تنها کسی بود که از قول و قراری که گذاشته بود خبر داشت و به پای قرارش هر چی که داشت گذاشت… اما یکی دیگه هم این وسط بود که همه چیز رو میدید…یه نفر دیگه که هم همه چیز رو میدید هم دقیقا همون حسی رو داشت که پدرم داشت… و اون مادرم بود… ادامه داره… [ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/12/13 ] [ 11:22 صبح ] [ شهادت ب روز ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |